یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۸

خمار مستي ...



همه عمــر برندارم سر از این خمار مـستی
که هنــوز من نبودم که تو در دلم نشســتی

تو نه مثل آفتابی که حضـــور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم وليکـــــن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببســــتی

-       سعدي
.


۱ نظر:

Unknown گفت...

سلام
مدتي بود نمينوشتي! اميدوارم هميشه موفق باشي.