یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۷

سيب ...

تو به من خنديدي

و نميدانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه ،

سيب را دزديدم ...

باغبان از پي من تند دويد ،

سيب را دست تو ديد ،

غضب آلود به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك ...

... و تو رفتي و هنوز ،

سال ها است كه در گوش من آرام آرام ...

خش خش گام تو تكرار كنان ،

مي دهد آزارم ...

و من انديشه كنان ، غرق اين پندارم :

كه چرا ؟

خانه كوچك ما سيب نداشت ...

- حميد مصدق

.

هیچ نظری موجود نیست: