تو به من خنديدي
و نميدانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه ،
سيب را دزديدم ...
باغبان از پي من تند دويد ،
سيب را دست تو ديد ،
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك ...
... و تو رفتي و هنوز ،
سال ها است كه در گوش من آرام آرام ...
خش خش گام تو تكرار كنان ،
مي دهد آزارم ...
و من انديشه كنان ، غرق اين پندارم :
كه چرا ؟
خانه كوچك ما سيب نداشت ...
- حميد مصدق
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر