خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي جانسوز
هر طرف مي سوزد اين آتش ،
پرده ها و فرش ها را ، تارشان با پود ...
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود ...
وز ميان خنده هايم تلخ ،
و خروش گريه ام ناشاد
از درون خسته سوزان
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد !
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي بي رحم ،
همچنان مي سوزد اين آتش ...
نقش هايي را كه من بستم به خون دل ،
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسواي بي ساحل ،
واي بر من واي ، سوزد و سوزد
غنچه هايي را كه پروردم به دشواري ،
در دهان گود گلدان ها ...
روزهاي سخت بيماري ،
از فراز بام هاشان شاد ...
دشمنانم موزيانه خنده هاي فتح شان بر لب ،
بر من آتش به جان حاضر ...
در پناه اين مشبك شب ،
من به هر سو مي دوم گريان از اين بيداد ...
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد !
واي بر من ، همچنان مي سوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان ...
وانچه دارد منظر و ايوان ...
من به دستان پر از تاول ،
اين طرف را مي كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش ...
زان دگر سو شعله برخيزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، كه مي داند كه بود من شود نابود ...
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر ،
صبح از من مانده بر جا ، مشت خاكستر ...
واي ! آيا هيچ سر بر مي كنند از خواب ؟؟
مهربان همسايگانم از پي امداد ؟؟
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد ...
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد
...
- هوشنگ ابتهاج
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر