شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۷

فرياد ...

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي جانسوز

هر طرف مي سوزد اين آتش ،

پرده ها و فرش ها را ، تارشان با پود ...

من به هر سو مي دوم گريان

در لهيب آتش پر دود ...

وز ميان خنده هايم تلخ ،

و خروش گريه ام ناشاد

از درون خسته سوزان

مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد !

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي بي رحم ،

همچنان مي سوزد اين آتش ...

نقش هايي را كه من بستم به خون دل ،

بر سر و چشم در و ديوار

در شب رسواي بي ساحل ،

واي بر من واي ، سوزد و سوزد

غنچه هايي را كه پروردم به دشواري ،

در دهان گود گلدان ها ...

روزهاي سخت بيماري ،

از فراز بام هاشان شاد ...

دشمنانم موزيانه خنده هاي فتح شان بر لب ،

بر من آتش به جان حاضر ...

در پناه اين مشبك شب ،

من به هر سو مي دوم گريان از اين بيداد ...

مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد !

واي بر من ، همچنان مي سوزد اين آتش

آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان ...

وانچه دارد منظر و ايوان ...

من به دستان پر از تاول ،

اين طرف را مي كنم خاموش

وز لهيب آن روم از هوش ...

زان دگر سو شعله برخيزد ، به گردش دود

تا سحرگاهان ، كه مي داند كه بود من شود نابود ...

خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر ،

صبح از من مانده بر جا ، مشت خاكستر ...

واي ! آيا هيچ سر بر مي كنند از خواب ؟؟

مهربان همسايگانم از پي امداد ؟؟

سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد ...

مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد

...

- هوشنگ ابتهاج

.

هیچ نظری موجود نیست: