شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۷

اي طلايي رنگ ...

ای طلایی رنگ !

ای ترا چشمان من دلتنگ !

راستی من از کدامین راز با تو پرده بر گیرم

منکه چونان کودکی دلباخته بازیچه اش را بی تو غمگینم

تو بدانی آسمان دیدگانم را نه ابری جز به رویای تو آکنده چه خواهی کرد؟

قلبت آیا مهر با من هیچ خواهد داشت ؟

چشمت آیا هیچ با من راست خواهد گفت ؟

کاش با من مهربان بودی ...

ای طلایی رنگ !

ای ترا چشمان من دلتنگ !

زندگی را با ترنمهای رنگین نگاهت بسته میبینم

تک درختی دور و تنها مانده ام ای باد کولی پای

با من از گلگشت زرین بهاران مژدگانی ده

من ترا بانوی قصر پر شکوه عشق خواهم کرد

ای طلایی رنگ !

ای ترا چشمان من دلتنگ !

عشق ما چون هیمه ای افسرده اما گرم،

با نیفسرده فروغی زیر خاکستر

انتظار کنده های خشکتر را میکشد بی تاب

یک نفس ای باد کولی پای،

دامن پر چین و مهر افزای خود بگشای

تا که آنرا پر ز بار شعله های عشق گردانم

من بی تو شانه هایم را به خرمنهای آتش وام خواهم داد

ای طلایی رنگ !

ای ترا چشمان من دلتنگ !

من غرور بس گرانم را که بر نیلی غبار آسمانها می تکاند بال،

چون شکسته پر عقابی پیر

در حصار چشمهایت بنده ی لبخنده ای کردم

من نگاه مهربانم را که از اعماق قلبم ریشه میگیرد

شادمانه تا به صبح انتظارت میدوانم گرم

تا کدامین پنجه بگشاید قبای صبح آن دیدار ...

.

هیچ نظری موجود نیست: