یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۷

شبيخون بلا

برسان باده كه غم روي نمود اي ساقــــي

اين شبيــخون بلا باز چه بود اي ساقــــي

...

حاليا نقـــــش دل ماســـــــت در آيينه جام

تا چه رنگ آورد اين چرخ كبود اي ساقي

...

ديدي آن يار كه بستيم صد امــــــيد در او

چون به خون دل ما دست گشود اي ساقي

...

بس كه شستيم به خوناب جگر جامه جان

نه از او تار به جا ماند و نه پود اي ساقي

...

حق به دست دل من بود كه در معبد عشق

ســـر به غير تو نياورد فــرود اي ساقــــي

...

اين لب و جام پي گــــردش مـــي ساخته اند

ورنه بي مي ز لب و جام چه سود اي ساقي

...

- هوشنگ ابتهاج

.

هیچ نظری موجود نیست: